ششش! شاهدخت سیالیس میخواد یه خواب خوبی داشته باشه. چشماش بسته است. چهلمین چرت پس از نهار. میخواد یکم بخوابه. خیلی وقت پیش، در زمانهای قدیم هنگامی که مردم و شیاطین در کنار هم زندگی میکردند، واقعاً یه پادشاه شیاطین شاهدخت انسانها رو دزدید و توی قلعهاش زندانیش کرد. افراد مطیع شاهدخت داغدیده شده و به خاطر غم و اندوه به سینههایشان میزدند... تا وقتی که یک قهرمان با شعار پروژهی نجات شاهدخت برخواست! شاهدخت اسیر شده تا اومدن شوالیهاش چیکار میتونه بکنه....؟ نگهبانهای اون که شبیه خرسی با بالهای خفاشی هستند به کنار، ولی جایی که زندانیش کردن خیلی خسته کننده است! برای همین، اون تصمیم میگیره ساعتها بخوابه. حالا اگه بتونه راحت بشه... و از بیخوابی رنج نبره...