بچهی تازه کیایچی مائهبارا در خانهی جدیدش در روستای صلحآمیز هینامیزاوا اسکان میگیرد. سریع با دخترهای مدرسهاش دوست میشود و همچنین درست در زمان جشنواره بزرگ سال رسیده است.
اما انگار این روستای دورافتاده مشکوک است و احساس وحشت او به رشد کردن ادامه میداد. با ترسی که از درونش میخورد و میگفت که او درست احساس میکرد، این جمعیت کوچیک چه رازهای تاریکی میتواند در خود مخفی کرده باشد؟